- به سلامتی
- به سلامتی
- نگفتی، کلا چطوری؟
- خوبم، اما بهتر از اینم بودم.
- حرص میزنی. یادت باشه دختر ایرونی باید قانع باشه!
- نیستم.
- تا صد سال پیش سنگسارتون میکردیم.
- الان میگذرین ازمون؟
- نه، شوهرتون میدیم!
- به سلامتی
- به سلامتی
- شوهر دادن نسل ما همچین کار آسونی هم نیست!
- حالا کدوم رو ترجیح میدی؟ سنگسار چند ساعته یا شوهر چند ساله؟
- آخرش چند سال؟
- تا وقتی سنگسار شما را از هم جدا کند!
- سنگدل!
- کدوم دل؟
- همونی که توش پر سنگه.
- سنگ سیاه.
- همونی که روش یه چیزایی به زبون فارسی نوشته شده، همونی که نمیذاره زندگیمون رو بکنیم و بمیریم.
- چی نوشته؟
- نمیدونم، لعنتی! همین که نمیدونم حالمو بدتر میکنه!
- بیا باهم بهشون نگاه کنیم...
- ...
- ...
- حوصلهات سر نمیره؟
- از چی؟
- کلا، از زندگی. من داره کمکم سر میره.
- نباید بهش فکر کرد.
- آره، به نظرم فقط باید استتوس فیسبوک رو آپدیت کرد. اونوقت همه چی خوب پیش میره.
- به سلامتی
- به سلامتی
- اگه برگردم دوباره حرفهای خودمو بخونم، خودمو دار میزنم.
- خوبیش اینه که وقتی صبح بیدار شی، اینا یادت رفته. باز کلید کتری رو میزنی، تندتند لباس میپوشی و منتظر قطار میمونی.
- بیخیال اینا، بیا موزیک گوش کنیم، باربارا رو شنیدی؟
- نه.
- میدونم سلیقهات در حد کرم خاکیه، اما بیا باربارا گوش کنیم.
- دوست ندارم.
- bitch، خداییش زیباترین زن دنیا نیس؟
- نه. حالا چی میگه؟
- میگه، زیباترین داستان عاشقانهی من تویی! خدایی زیباترین زن دنیا نیس؟
- نه.
- اگه لز.بین نبود، حتما میرفتم سراغش... و البته اگه نمرده بود!
- باید روی اولویتهات بیشتر کار کنی.
- میگه مهم نیست بقیه چی میگن، من اومدم بگم که زیباترین داستان عاشقانهام شمایید.
- احمقانه و زیبا!
- همهمون باید احمق یکی باشیم، مهم اینه! صداش رو گوش بده... ببین روحش زیباس.
- روحشو نمیبینم.
- باید برات دعا کنم که بالاخره یه روز این لذتها رو بفهمی، اما مشکل اینه به خدا عقیده ندارم.
- یکی دیگه رو پیدا کن.
- بابا نوئل خوبه؟
- زیاد فرقی ندارن، دست همهشون تو یه کاسه است!
- بسه دیگه، بریم یه جای نرم بخوابیم.
- هیچ جای نرمی وجود نداره جز مرگ.
- مگه تا حالا توش خوابیدی؟
- نه، اما میدونم.
- بهت اعتماد ندارم.
- bitch
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
آن فریب که در نرگس تو
فریب در نرگس تو
من که در نرگس تو آن فریب میبینم
من نمی دونم با اینهمه ادعا که ما داشتیم، چرا به فکرمون نرسید یه انجمن ادبی جمع و جور درست کنیم واسه خودمون. الان هرچی فکر می کنم می بینم کسی نمونده این دور و بر که وقتش رو بذاره واسه این کارها!
خیلی دوست داشتم یه انجمن ادبی راه بندازیم و به روش خودمون اداره اش کنیم.
ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده ایم
مست از بوسه هایی هستیم که هنوز نگرفته ایم
از روزهایی که هنوز نیامده اند
از آزادی که در طلبش بودیم
از آزادی که ذره ذره به دست می آوریم
پرچم را بالا بگیر تا بر صورت بادها سیلی بزند
حتی لاک پشت ها هم هنگامی که بدانند به کجا می روند
زودتر از خرگوش ها به مقصد می رسند
یانیس ریتسوس
تقویم امسال اردشیر رستمی را به شدت توصیه می کنم. شعرهایش زخم های 88 را التیام می دهد و آینده را پر امید می کند.
... زمانی دراز سپری شده و ما همچنان بی خبریم. می دانم که خط مقدمی وجود ندارد و می دانم که جنگی در کار نیست. کاش وجود می داشت. اگر جنگی بود، می شد تمام شود و تو برگردی پیش من. نمی دانم کجایی. تو همان جایی که منم، ولی هرگز نه همزمان. عزیزترینم، زندگی از ما می گریزد مثل خون از زخم. یعنی هیچ وقت می شود که دوباره با هم باشیم و در آغوش یکدیگر؟ با تمامی عشقم. ایو.
نمایشنامه «دانوب» اثر ماریا ایرنه فورنس
ترجمه حمید امجد
انتشارات نیلا
- وقتی بچه بودیم چی کار می کردیم؟
- من روزی ۵ تومن ازت می گرفتم و کتابهای تن تن ام رو بهت قرض می دادم.
- بعد اینکه ۵ تومنی رو می ذاشتم رو میزت، می شستیم روی مبل و باهم بلندبلند می خوندیم: کاپیتان هادوک: «لعنت به قوزک پای شیطون!»
- وقتی بچه بودیم چی کار می کردیم؟
- من کتاب طالع بینی چینی رو می خوندم برات و می گفتم که ببین اینجا نوشته بز و ببر باهم کنار نمیان. با بغض می گفتم که ببره بزه رو پاره پوره می کنه.
- منم کتابو پرت می کردم اونطرف و می گفتم اینا همه چرته!
- وقتی بچه بودیم چی کار می کردیم؟
- پول توجیبی هامون رو جمع می کردیم و یه نوار کاست خام می خریدیم. بعد می ذاشتیمش توی ضبط و شروع می کردیم صدای خودمون رو ضبط کردن.
- نوار که تموم می شد، می شستیم گوش می دادیم و غش غش به چرت و پرت هامون می خندیدیم. شنیدن صدای خودمون انگار یه اتفاق شگفت انگیز بود.
- وقتی بچه بودیم تو قشنگ ترین موجود دنیا بودی!
- وقتی بچه بودیم تو همه چیزای خوب دنیا بودی!
- بعد چی شد؟... یادت هست؟
- آره. بزرگ شدیم!
درست در ساعت دوصفر دوصفر٬ گوشواره هایم را درمیاورم و می گذارم روی میز. گوشم را که درد گرفته کمی میمالم. به گوشواره ها نگاه می کنم که بین دیکشنری و گوشی موبایل دراز کشیده اند. روی کاناپه مخصوص خودم دراز می شوم. ماه مثل یک قاچ هندوانه نقره ای آن بالا می تابد. امشب انقدر هوای تهران تمیز است که می شود ستاره ها را دید. توی خیابان سر به هوا راه می رفتم که ستاره ها را تماشا کنم. شال نرم کشمیرم مدام از سرم لیز می خورد و گوشواره های آویزم توی باد تکان تکان می خوردند. اگر عقربه های ساعت روی هم باشند یعنی دارد به تو فکر می کند. اما ساعت دوصفر دوصفر است و عقربه ای درکار نیست. باتری لپ تاپ از رنگ زرد می رود روی قرمز٬ مجبورم کش بیایم و برقش را وصل کنم. کسی آنلاین نیست و صفحه سفید ورد منتظر اولین کلمات ترجمه شده خبری است که دلم نمی خواهد ترجمه اش کنم. خبرهای مرا جوری ویرایش می کنند که به مزاق من خوش نمیاید. گاهی حتی تحریف می شوند. ماه می تابد و گوشواره ها هنوز کنار دیکشنری هستند. دوستی می گوید که یک مجموعه از آهنگهای فولکلور دانلود کرده از کشورهای سراسر دنیا. فکر می کنم خیلی جالب باشد. می پرسم چه کشورهایی و دومین کشوری که نام می برد بلغارستان است. همین چند ساعت پیش از کسی پرسیدم: تور بلغارستان چند است؟ هیچ تصوری از بلغارستان ندارم اما وقتی توی روزنامه دنبال مقصدی برای سفر بودم نظرم را جلب کرد. شاید رفتم بلغارستان. اگر زیاد گران نباشد... شاید. به دوستم می گویم فیلم «دریمرز» برناردو برتولوچی را دیده ای؟ ندیده است. نمی دانم چطور برایش تعریف کنم. می گویم عجیب غریب است. عجیب غریب خوب! به نظرم او می فهمد اما اصرار نمی کنم. من همه چیز را مبهم توضیح می دهم چون کلمات هیچوقت نمی توانند درست از درون من بیرون بریزند. چه کسی بود می خواست نویسنده شود؟ همانکه کلمات از او فرار می کردند!
دلم می خواهد مجموعه فیلمهای برتولوچی را داشته باشم و یک سفر بروم بلغارستان. دندانهایم هنوز کمی تیر می کشد. بستنی شکلاتی کوکی. دلم یک بسته شکلات هیجان انگیز هم می خواهد. یک بسته شکلات سوئیسی س.ک.سی- جنایی! اینجا هوا گرم است و لندن برف باریده. امشب تهران زیباست و لندن برفی هم همینطور. بلغارستان چی؟ شاید توی سایت یاهو بشود فهمید آنجا چه خبر است.
- الان چه حسی داری؟ فکر می کنی دلت می خواد ازدواج کنی و متاهل بشی؟
- نمی دونم... وقتی بهش فکر می کنم وحشت می کنم. به نظرم همش بیهوده است.حوصله اش رو ندارم٬ خیلی بار تعهدش زیاده. کاش می شد با یکی زندگی کرد و بعد هروقت دیگه خسته شدی چمدونت رو برداری و بگی بای بای.
- ولی من اون حس مالکیتم خیلی قویه! نمی تونم اونجوری.
- منم حرفشو می زنم. تا حالا امتحان نکردم که بدونم واقعاْ این همونه که می خوام؟ فقط می دونم اینجوری که اینجا مرسومه رو نمی خوام.
- شام چی درست کنم؟
- خوراک کوفته ریزه!
چرا و چرا و چرا؟ همیشه شک هست. مگر می شود مطلقاْ چیزی خوب یا بد باشد. تنهایی٬ عشق٬ زندگی مشترک٬ تملک٬ محدودیت٬ تعهد٬ عشقبازی٬ خانه٬ فرزند٬ اختلاف٬ اشتراک و حتی خوراک کوفته ریزه! مگر می شود گفت مطلقاْ خوبند یا بد!
- ولی به نظرم باید امتحانش کرد.
- تنوع طلبی مارو می کشه عزیزم.
- تنوع طلبی همیشه با ماست عزیزم. هیچوقت نمی تونی تا ابد از یه وضعیت خودت راضی باشی.
- مرده شور!
- مرده شور!
و اینک٬ ۵ کتاب دیگر از مجموعه نمایشنامه های «دور تا دور دنیا» توسط نشر نی چاپ شده است!
امروز دیدمشون. اسم منم که هست و به به... یعنی ویراستار به این گُلی کی دیده؟!
احساس می کنم یه جلد دیگه هم باید چاپ می شد اما هرچی فکر می کنم یادم نمیاد کدوم!!!
یعنی راستش امروز مغزم به هیچ عنوان کار نمی کنه. امروز دلم هیچی نمی خواد. کلاْ انرژی ام در حد زیر صفره و خیلی دلم می خواد که برم بمیرم! البته نمیرم.
کتاب های جدید عبارتند از:
۱۲- کسی می آید- یون فوسه- ترجمه تینوش نظم جو
۱۳- مهمان ناخوانده- اریک امانوئل اشمیت- ترجمه تینوش نظم جو
۱۴- پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی- ماتئی ویسنی یک- ترجمه تینوش نظم جو
۱۵- چون آوایی از داوود- تینوش نظم جو
۱۶- پزشک نازنین- نیل سایمون- ترجمه آهو خردمند
تعداد کتاب ها داره زیاد میشه. تا حالا که ۱۶ تاش چاپ شده و همچنان ادامه داره. خلاصه تئاتر دوستان و نمایشنامه خوانان بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است.
من تازه پنجشنبه فهمیدم چرا ادبیات رو دوست دارم. البته نه اینکه اصلاْ حالیم نباشه چراها؟
اما به این شسته رفتگی رو٬ انگار باید از یکی دیگه میشنیدم که «چون با ناخودآگاهم ارتباط برقرار میکنه و تمام امیال سرکوب شده و تلنبار شده رو میخواد بکشه بیرون.» خلاصه با ناخودآگاه آدم بازی بازی میکنه (مثل فیلم)! اینه که منو غرق لذت میکنه! (البته تنها من که نه!)
*
معمولاْ عادت ندارم چندتا کتاب رو باهم بخونم. اما الان دارم اینکارو میکنم. امروز یه کتاب خوندم به نام «چهل سالگی» نوشتهی ناهید طباطبایی. داستان کوتاهه٬ ۹۰ صفحه٬ کشش خیلی خوبی داره داستانش. خوب چفت و جور بود. هرچند به نظر شخصیتهاش از درصد بالای روشنفکری برخوردار بودن که کمی باورش سخته (با اینکه همچین آدمهایی میتونن وجود داشته باشن). اما برای ایرانی٬ یه کم شخصیتها زیادی ایدهآل هستن. داستان پر از تصویرهای برجسته و موفق است. من دوسش داشتم. یه کم هم همذاتپنداری کردم باهاش راستیتش!
*
انسان موجود عجیبیه (آخر جمله کلیشه)! ولی واقعاْ هست. یعنی در عین حال که یکی رو تهدید و تا حدی تحقیر میکنه٬ باز منتظره که سرو کلهی طرف پیدا شه که باز حالشو بگیره. با اینکه ته دلش نمیخواد طرف پیداش شه! یعنی جداْ فهمیدین چی میگم؟
بالاخره چاپ شدند.
این کتابهای نازنین بالاخره آمدند توی کتاب فروشیها. بعد از یکسال و نیم نتیجه کارهایم را دیدم. اولین بار است که اسمم میاید توی کتابی. (نه هنوز به عنوان نویسنده البته! ویراستاری میکنیم.)
۷ تا کتاب چاپ شده با هم. ۷ نمایشنامه از «دورتا دور دنیا». ۴ جلد هم که قبلا چاپ کرده بود نشر نی٬ با اینها شد ۱۱ تا.
دیروز با «مادام سین» نشسته بودیم توی نشر باغ. من هی کتاب را باز میکردم می گفتم ببین دوستت معروف شده. می خندیم. کتاب را میبستم. بعد ۳۰ ثانیه بعد یکی دیگر را باز می کردم می گفتم ببین اسم منو توش نوشتن! دوباره می خندیدم. نزدیک بود با لگد بندازنم بیرون از بی جنبگی مفرط!
نمی دانم هرکی چقدر نمایشنامه دوست دارد. من خودم تا دو سال پیش فکر نمی کردم خواندن نمایشنامه هم مثل خواندن رمان یا داستان کوتاه لذت داشته باشد. اما نوشتهی خوب همیشه خواندنی است. این مجموعه هم واقعاْ یک مجموعهی درست حسابی است (تبلیغ از این تابلوتر؟) و البته دنباله دارد انشالله...
کتابهای تازهی مجموعه «دورتادوردنیا»:
۵- تجربه های اخیر
نویسنده: امیر رضا کوهستانی
۶- آدریانا ماتر (متن اُپرا)
نویسنده: امین معلوف
مترجم: حسین سلیمانی نژاد
۷- سه روایت از زندگی
نویسنده: یاسمینا رضا
مترجم: فرزانه سکوتی
۸- اسبهای پشت پنجره
نویسنده: ماتئی ویسنییک
مترجم: تینوش نظمجو
۹- خیانت
نویسنده: هارولد پینتر
مترجم: تینوش نظمجو- نگار جواهریان
۱۰- تماشاچی محکوم با اعدام
نویسنده: ماتئی ویسنییک
مترجم: تینوش نظمجو
۱۱- در یک خانواده ایرانی
نویسنده: محسن یلفانی