من مشخصا از هفت چیز میترسم.
البته اگر ترسهای کوچک و بزرگم را بگذارم کنار هم، خیلی بیشتر از هفتتا میشود. اما اصلیها همان هفتتان. راستش تا امروز نمیدانستم تعدادشان چندتاست که حالا میگویم چطور شد که همچین شد!
برای سرنرفتن حوصله و تزریق نشاط درون جامعه تکنفرهی خودم تازگیها یک بازی در پیش گرفتهام که باعث شد برسم به این لیست هفتتایی. یکی از دوستانم یک لیست از ۱۰۱ ایده برایم فرستاده که هرکدام در یکی از خانههای یک جدول بزرگ روی یک صفحه سفید نوشته شدهاند. اینها را تک تک قیچی که بکنید و بیندازید توی یک قوطی یا سبد یا شیشه یا کوفت (!) هر روز میتوانید با چشم بسته یکیشان را درآورید و بازی کنید. مثلا یک روز درمیآید که «برو جلوی آینه و مسخرهترین شکلک را در بیار»، یک روز دیگر میگوید «امروز به همهی فرصتها جواب مثبت بده»، دیروز هم گفت «همهی ترسهایت را روی کاغذ بنویس و بسوزان»!
من هم نشستم و به سوسک فکر کردم که یک زمانی باعث میشد از دیدنش جیغ بزنم و لخت از حمام بدوم بیرون! یا مثلا به تکانهای شدید هواپیمای ایران ایر فکر کردم وقتی روی خلیج بنگال میخواست که بیفتد اما امداد غیبی ما را زنده نگه داشت!
به هرحال آدمی باید بترسد و بعد به آنها غلبه کند که بهش بگویند شجاع. توی این ایمیلهای فورواردی باید تا به حال هشتصدوپنجاه و چهار بار خوانده باشید این جمله را. من البته از کنترل گذرنامهی بریتانیا هم خیلی میترسم و همینطور از ساس یا همان بدباگ خارجیها.
از طرفی از نوشتن ترسهای اصلیام هم طفره میرفتم یعنی می ترسیدم که اگر بنویسم همان موقع اتفاق بیفتد. البته نه اینکه من اصلا خرافاتی باشمها، اصلا! (جان عمهات) ولی خب یک چیزهایی از توی مغز که میخواهد در بیاید بشود کلمه و بعد جمله اصلا ترسناکتر میشود. آقا جان هزار بار گفتهاند کلمه قدرت دارد انقدر با من بحث نکنید.
خلاصه دانه دانه نوشتمشان و چون یکی از ترسهایم سوختگی ۹۰٪ بود نمی دانستم الان چطور این تکه کاغذ را بسوزانم. از اینکه شد هفتتا هم تعجب کردم اما هرچه فکر می کنم نمیدانم به نظرم کمتر از چیزی بود که فکر می کردم یا بیشتر. فقط انگار چون حالا یک عدد داشتم برایشان، کمی عجیب به نظر میآمد.
خلاصه که کاغذ در سینک ظرفشویی سوخت. آنهم بعد از آتش زدن ۳ کبریت جدا که هرکدام با حادثهای یا روشن نشدند یا زود خاموش شدند. در میان عملیات هم جعبه کبریت از دستم دمر افتاد کف آشپزخانه و نصف کبریتها ریخت بیرون. بعد من فکر کردم قسمت نیست لابد که بسوزانیمشان! اما بالاخره ماموریت انجام شد و کلماتی مثل «افتادن»، «مردن»، «شکستن» بود که میسوخت و خاکستر میشد.
نتیجه اخلاقی این ماجرا اصلا این نیست که بعد از سوزاندن این کاغذ بنده دیگر از آن هفت مورد نمیترسم و خیلی قهرمانم و خیلی پندهای اخلاقی میدهم. من همان بزدل بیست دقیقه پیش هستم، خوشبختم، خانم بچهها خوبن؟
اما نکته اینست که شجاعت این که اینها را بیاورم روی کاغذ و بهشان زل بزنم و بهشان فکر کنم و ببینم چندتان دقیقا، حس خوبی داشت. انگار درون خودم را بهتر دیدم و خب هدف اصلی بازی هم که سرگرم کردن من بود به دست آمد.
خدا رحم کند فردا از توی این قوطی چی در میآید!
دنیل، باید از اشیا استفادهای به جز کاراییشان کرد. باید در کاسهی سفالی کوچک سوپخوری، صدفهای دریای شمال را نگه داشت. باید فیل تزئینی را گذاشت روی کارت پستالها که باد به راحتی بلندشان نکند. باید روی برگههای چسبدار صورتی دفتر وکیل، شعر نوشت و چسباند روی پنجرههای رو به رودخانه.
این کاری بود که من کردم. دیشب آمدم توی آشپزخانه، نشستم پشت میز کوچک فلزی نارنجی رنگی که باید برای یک صبحانهی کامل انگلیسی استفاده شود، یا دو فنجان قهوهی عصرانه، یا... اما من آمده بودم داستان بخوانم. من از این میز برای فرار از اتاقم استفاده کردم. اتاقی که مرد روی تخت آن خوابیده بود و به آرامی نفس میکشید. من نشستم روی صندلی و صفحهای از مجله را تصادفی باز کردم. داستان پاموک را میخواندم که از ویترینهای شیشهای میگفت.
دنیل، حتی از آدمها هم میشود استفادههای دیگری کرد. از آدمها هم میتوان آشنایی زدایی کرد. من از این مرد برای پر کردن نیمهی خالی تخت استفاده میکنم. برای استفاده از بشقاب دوم سر میز، برای زدن گیلاسم به گیلاسی دیگر. برای آنکه منتظر کسی باشم.
دنیل، آن شب نیمهی تخت پر بود و نگاه من خالی، خیره روی داستانی از پاموک.
زمانی که کارایی چیزها را تغییر میدهیم انگار در کار خلقت دست میبریم. انگار موجوداتی تازه به وجود میآوریم که خودمان هم اسمی برایشان نداریم. من اسمی برای این مرد ندارم و در حالی که می توانم تورا همچنان هزاران بار با شور صدا کنم، به او میگویم مردی که نیمهی تخت را پر کرده و فردا دیگر اینجا نخواهد بود.
در پیچ کوچهی سنت مری
بادهای شرقی شبیخون زدند
بیدرنگ در حفرههای دلم تاختند
اما غنیمتی نیافتند
به انتهای کوچه نرسیده
از نفس افتادند
و آرام
روی شمشادها
جان دادند
بیلچهام را گم کردم.
امروز بعد از گذشت دوماه از اسباب کشی، توانستم کیسههای باقی مانده را خالی کرده و به صورت منظمتری توی کشوها بچپانم. البته یک کیسه پر از کاغذ و جعبه هم گذاشتم دم در که داشتم فکر میکردم اگر همه این آت و آشغالها را زودتر گذاشته بودم دم در اینهمه خرت و پرت بیخود بار نمیکشیدم با خودم از آن خانه به این خانه.
اما بعد از خالی کردن آخرین کیسه، باز هم بیلچه صورتی نانازیام پیدا نشد. میخواستم پای بنفشه آفریقایی خاک بریزم و تنها وقتی که میشود از این جینگولک بازیها درآورد احتمالا همین تعطیلات عید پاک است.
چهار روز یعنی یک عمر، این را از من قبول کنید. قبلا اگر یکی توی وبلاگش مینوشت این چند وقته خیلی سرش شلوغ بوده و نتوانسته بیاید وبلاگ بنویسد یک هه بهش حواله میکردم که بابا جان خودتی، واقعا مگر میشود یک آدمی اینهمه سر شلوغ آخر؟
بعد الان خودم از توی شکم زندگی دارم صحبت میکنم که مرا یک لقمه چپ کرده و من الان زیر نور چراغ مطالعه دارم از خواب بودن او سواستفاده میکنم و وبلاگ مینگارم. میدانید با وجود تمامی مزیتهایی که مستقل زندگی کردن دارد، یک عیب بزرگ هم دارد و آن اینست که شما دیگر یک سوسمیدا ندارید که شستن حمام و دستشویی و جارو کردن آشپزخانه هر دو، سه هفته یکبار بهتان بیفتد. حالا هرهفته باید تمیزکاری کنید که نصف شنبهتان را میخورد. و بعد باید خرید خانه بکنید که باز نصف روزتان را میخورد چون بعدش یک آشپزی هم میکنید لابد و بعد ظرفها... خلاصه در این آخرهفتهها که سخت مشغول امور منزل هستید، متاسفانه اصلا فرصتی برای نجات دنیا، نوبل گرفتن و دنیا را رستگار کردن نمیماند. یعنی وقتی شما حتی یک بیلچه صورتی را نتوانید در خانه ۴۰ متری خود پیدا کنید چطور میتوانید در افزایش سوادرسانهای مردم یک مهره موثر شوید؟
از موفقیتهای کسب شده در هفتههای اخیر این است که بالاخره یک کتاب تمام کردهام و کتاب دیگری را دارم میخوانم. تصمیم گرفتم یکی فارسی بخوانم یکی انگلیسی که دهن توازن و تعادل را صاف نمایم.
چند لحظهای از شدت خواب خاموش شدم. ترجیحا بهتر است پست بعدی را کمی زودتر از یک صبح شروع کنم.
زت زیاد.
پ.ن. راستی سال نو مبارک. امسال برای من سال «یک سری حرکات موزون است که باعث تناسب اندام میشود»!
از روی خط آبی تیره رفتم روی خط مشکی. البته شما یک «رفتم» میشنوید اما همچون الاغ بارکش چمدانها را کشیدیم به هنمان و با اتوبوس و ماشین و پای پیاده بالاخره این اسبابها را جابهجا کردیم. در میان روزنامهها و کیسههای پلاستیکی و ساکهای IKEA مدفون شدیم! این اولین باری بود که من داشتم به تنهایی اسبابکشی میکردم. البته سوتفاهم نشود، تنهای تنها نبودم وگرنه باید یکی میآمد نعشکشی هم میکرد. منظورم این است که خانه خودم بود. بعد از یک اتاق داشتم میرفتم به یک خانه! البته پیش خودتان بماند که اندازه این استودیو اندازه همان اتاقی است که داشتیم اما... اما... توالت، حمام و آشپزخانه مجزا دارد که من به تنهایی در این عالم بزرگ صاحبش هستم. و شما نمیدانید اینها که گفتم چه نعمتی است!
بعد یک پنجره دارد اتاق به یک باغ کوچک که زاغها میایستند نوک نوک درختانش و سنجابها گاهی روی درختها اینور آنور میپرند و گاهی هم خوراکیشان را میبرند یک گوشه زیر چمنها قایم میکنند و من که از آن بالا میبینم هوس میکنم بروم خوارکیشان را جابهجا کنم که گهگیجه بگیرند! بله، یک همچین آدم خبیثی هستیم. اما چون باید دو طبقه پله را پایین و بالا بروم، میگذارم به حال خودش باشد.
هنوز همهچیز نرفته سرجاش. اسباب به طرز باورنکردنی زیاد بود و این خانه هم به طرز بیشازاندازهای مجهز به همه چیز که من داشتم از قبل. کمی داریم با خانه چانه میزنیم. دو سوم مسائل به خوبی و خوشی حل شده و اگر امروز من دوساعت بعد از ناهار نمیخوابیدم (فکر کنم یک سالی میشد وسط روز نخوابیده بودم!)، احتمالا همهچیز مرتب میشد. اما به جاش خزیدم زیر پتو و بعد یادم افتاد ماشین رختشویی را تازه روشن کردم. خلاصه که شکم پر و صدای ماشین و ناخودآگاه دست به دست هم دادند و من چهار بار خواب دیدم که میروم توی خیابان، منتظر تاکسی هستم که بگیرم بروم شام پیش مامان و بابا و دمی جانم. بعد یکهو توی خواب همینطور که منتظر شکار تاکسی هستم... یادم میافتد اینها که اینجا نیستند، اینها همه آن سر دنیان! از خواب میپرم و باز این خواب را میبینم. خلاصه کار ماشین رختشویی که تمام شد. من بالاخره خرفهم شدم که من در این شهر تنهام و نمی توانم شام بروم پیش مامان و بابا و دمی جانم. پاشدم از حرص شلیل خوردم. گفتم شاید ویتامین باعث شود درجه افسردگیم کاهش پیدا کند.
برف گرفته. من آریان گوش میکنم. و این شب میگذرد.
بعضی وقتها میترسم همهی کسانم، همهی عزیزانم یکجا، دسته جمعی، یک روز مانند نهنگها، بزنند به ساحل و تمام! امروز با درد گلو بیدار شدم، غلتی زدم و دیدم برف میآید. بهمن شروع شده است.
حتی چای داغ هم به سختی راه خودش را پیدا میکرد برود پایین. بعد عکس را دیدم. توی پارکی که ما کلی خاطره داریم، توی پارکی که برای من یعنی معجونی یعنی ویسنییک یعنی فرمان آرا... توی همان پارک دو نفر را اعدام کردهاند. عکس سیاه همینطور دست به دست میشود. از دیوار این یکی سبز میشود روی دیوار دیگری. تب میکنم و برمیگردم به رختخواب. میترسم که یک روز، یکجا، همهی کسانم، همهی عزیزانم باهم بزنند به ساحل.
یک موقعی سلاخخانه ها توی قصهها بود، بعد آمد توی حرفهای مردم، بعد آمد توی مقالهها... حالا رسیده به ما. سلاخخانهها را آوردهاند توی خانهها. بیخ گوش ما. هرچه ما به سمت آنها نرفتیم، آنها آمدند به سمت ما. نزدیک و نزدیکتر. حالا جایی نزدیکتر از رگ گردن به ما، حالا مثل این گلودرد بستهاند راه بقا را.
بهمن است. برای من که یکسال پیرتر میشوم. مثل یک تابوت است. که رویش برف میبارد. وسط پارکی که ما از بکت و ویسنییک میگفتیم و قهوه مینوشیدیم. برای من، امروز یک روز مرده است. آغاز یک خاکسپاری طولانی، برای تمام کسانم، تمام عزیزانم که میترسم یک روز، یکجا، باهم بزنند به ساحل. و تمام!
میخوام بگم که این مردم خیلی نفرتانگیزن. منظورم از مردم، این خارجیان الان! یعنی زندگی آدم رو جهنم میکنن. صبح ساعت ۶ پامیشن و لباس مخصوص میپوشن و با دوچرخه تا سر کارشون که اون سر شهر باشه، رکاب میزنن. یا مثلا شب خسته و داغون وقتی دارن از سر کار برمیگردن خونه و توی قطار جای نشستن هم نیست و باید ۱۰ تا ایستگاه رو آویزون میله باشن، از اون یکی دستشون برای نگه داشتن کتابشون استفاده میکنن و مطالعه میکنن خاک برسرا!
تازه این همش نیس... بیهمه چیزا صبح زود روزای تعطیل پامیشن میرن توی پارک میدوئن!!! حالا هی بگین خارج خوبه، هی از ایرانیا بد بگین. این چه وضعیه؟؟؟ آدم میاد دم غروبی دوتا چرت بزنه تو قطار یا مثلا صبح دو قدم راهو با اتوبوس بره یا شنبهها تا لنگ ظهر بخوابه اما اینا کوفت میکنن به آدم. زندگی رو زهر می کنن به آدم به قرعان! فقط خواستم اون تصویر قشنگی که از خارج تو ذهنتونه اصلاح کنم و بگم که یه ایروونی مثل من چقدر از دست اینا در عذابه!
*
داشتم فکر میکردم که چرا من الان شیش تا کتاب نیمه خونده دارم؟ امروز داشتم برای شینا تعریف میکردم که کتاب خوندن رو چطوری شروع کردم. بعد یهو دلم برا خودم سوخت. احساس کردم وقتی ۱۳ سالم بود و اینهمه ادعای همهچیزدونیام نمیشد چقدر بیشتر کتاب میخوندم. از ماهی دوتا کتاب خوندن رسیدم به هر سه-چهار ماه یه کتاب خوندن (تازه جاده خدا دادم به خودم در این حساب و کتاب!)
اگر روزی فقط ۱۰ صفحه بخونم میشه هفتهای ۷۰ صفحه و میکنه به عبارتی، سالی ۳۶۴۰ صفحه. حالا اگر فرض کنیم هر کتاب به صورت میانگین ۲۵۰ صفحه باشه میشه ۱۴.۵ کتاب (ریاضیام از خودم). تازه من همیشه کتابهای شعر هم می خونم که معمولا کمتر از ۲۵۰ صفحه است واسه همین سرراست میتونیم با وجدانی آسوده و قلبی مطمئنه بگیم ۱۵ تا کتاب در سال! یعنی به جان دختر وسطیام خیلی منصفانه حساب کردم و الان نادم و پشیمانم که چطور سالی ۱۵ تا کتاب رو نمیخونم در حال حاضر! خیلی خرم، خودم میدونم، ولی عوضش فیسبوک زیاد میرم. البته روزانه حداقل یه دونه مقاله میخونم و چندتا خبر اما اینا حساب نمیشه و شما هم لطفا ورقهات رو بگیر بالا من ببینم و تقلب نکن! همینه که هست. میافتیم فردا می میریم، سر پل صراط چندتا سوال ادبیاتی میکنن، میسوزیم میافتیم پایین! والا... آدم باید فکر همه جا رو بکنه. در ضمن آدم نباید وقتی مغزش خوابه بیاد وبلاگ بنویسه که انقدر یاوه از توش در بیاد. بریم بخوابیم دوستان. من به همراه فردی و بنفشه آفریقایی از شما خدافظی میکنم تا برنامه دیگر. تق.
دلم میخواد پریوش رو ببینم. نه اینکه خدای نکرده دلم براش تنگ شده باشهها، دلم میخواد یه بار دیگه باهاش روبهرو شم و بهش بگم «آره، حق با تو بود. من اون موقع خودمم نمیدونستم چی میخوام. ولی میدونستم اون چیزی که دارم رو هم نمیخوام!»
پریوش مدیر لات و معتاد سماسیمجم بود! شاید الانم باشه. حتی فامیلیش یادم نمیاد اما یادمه یه رنوی قراضهی سبز داشت که هفتهای چند روز توی عباسآباد وسط راه میموند. بعد پریوش زنگ میزد به یکی از همکارا - که باز اسمش یادم نیست اما یادمه که روزی یه پاکت سیگار میکشید و از صبح تا چهار بعدازظهر فقط چایی میخورد و وقت میکشت، بعد تا ۸ شب مینشست به کار کردن و غر زدن- که بره ماشینش رو جمع کنه. با اون یکی مردک دراز به من تیکه میانداختن که چرا ۵ جمع میکنم برم خونه!
من دوماه آزمایشی توی اون دیوونه خونه کار کردم. بعد که پریوش خواست قرارداد یکسالهمو ببنده، درست شبی که قرار بود فرداش شناسنامه و کارت ملیام رو بیارم، تا ۸ شب موندم شرکت و یه سری فایلهای دوسال قبل رو مپ کردم توی سیستم. بعد پا شدم مثل هر روز اومدم بیرون. اومدم سر همت توی تخت طاووس، سوار تاکسی شدم و رفتم خونه و دیگه هیچوقت برنگشتم شرکت!
اونشب به پریوش زنگ زدم و گفتم ممنون بابت این مدت اما اینجا احساس میکنم که جای پیشرفت واسه من نیست، از تواناییهام استفاده نمیشه. احساس میکردم از دماغش داره آتیش درمیاد. یعنی حتی حرارت اون آتیش رو حس میکردم پای تلفن. هرچی من خونسردتر توضیح میدادم، اون عصبانیتر میشد. بعد که دید نتیجهای نمیگیره، همهی خباثتش رو جمع کرد و گفت «مشکل شما اینه که اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای». بعدشم گوشی رو روی من قطع کرد. یادمه وایساده بودم توی تراس. اومدم توی خونه و با افتخار به مامانم اینا گفتم که چقدر تلاش کرد منو راضی کنه برگردم و من چه مهرهی موثریام و همه فیلان... بعدش گفتم آخرشم زورش نرسید و اینو بهم گفت. بعدش هر هر بهش خندیدم. اما شب توی رختخواب این جمله پریوش توی گوشم صدا میکرد. من چی میخواستم؟ واقعا نمیدونستم. برنامه خاصی توی ذهنم نبود. میدونستم الان وقت یادگرفتنه. دلم میخواست خودمو پُر کنم. دلم میخواست خودمو بکشم بالاتر. کار یکنواخت منو داشت میپوسوند.
جمله پریوش شبای دیگه توی خواب مزاحمم نشد اما گاه و بیگاه سراغم میاومد و یه کم خطخطی میشدم.
اما امشب که داشتم از سر کار می اومدم یادش افتادم. دلم میخواست زنگ بزنم بهش و بگم پریوش من میدونستم که چی واسه من نیست. من بیشتر میخواستم. من نمیتونم به یه چیز پیش پا افتاده راضی بشم. من میجنگم، من غصه میخورم، من میترسم، من حتی گریه هم میکنم اما به کم راضی نمیشم. ارزشش رو نداره، این زندگی کلش بیارزش تر از این حرفاس که بخوای به کم هم راضی بشی!
من حرف ویرجینیا رو قبول دارم که میگه باید تو صورت زندگی نگاه کرد. همیشه باید مستقیم توی چشماش نگاه کرد و هیچوقت رامش نشد. مثل اونروز که برای اولین بار دفترچه بیمهام رو مثل کارنامه ثلث اول به بابام نشون دادم و اون با یه حس «خیالم از دست تو راحت شد»ی گفت خب دیگه کارمند شدی، حالا کو تا سی سال این دفتر پر بشه! گفتن همین جمله کافی بود که من بخندم و بگم بهه! کی سی سال میخواد بشینه آمار کانتینر بفرسته بندر؟ من؟ من همون موقع میدونستم که قرار نیست سی سال اون دفتر رو پر کنم. ماه پیش وقتی فرم بازنشستگی رو پر میکردیم هم میدونستم که قرار نیست تا ۵۵ سالگی توی این شرکت کار کنم. من دیگه از این نمیترسم که مشخصا ندونم چی میخوام. چون همیشه به صورت کلی برای خودم یه سری نقشه راه دارم. و خب توی موقعیتهای خاص مشخصا میدونم چی نمیخوام. اینکه قرار نیست سی سال یه جا بشینم و یه کار تکراری انجام بدم منو نمیترسونه. اتفاقا اجبار به چنین زندگیایه که منو میترسونه. اگر به من اطمینان بدین که میخواین منو جایی برای همیشه ببندین، یه شب مثل همیشه کامپیوترم رو خاموش میکنم، لیوان چاییام رو میشورم، شالم رو میندازم دور گردنم و بعد از اینکه از در میام بیرون، دیگه برنمیگردم.
از شینا پرسیدم میدونی طلوع خورشید تو این خراب شده کِیه؟ گوگل کرد و گفت هفت و نیم صبح. فکر کردم میتونم بیدار شم؟ میتونم بیدارشم! ساعت هفت فرداش هوا تاریک بود هنوز. انقدر سرد بود که نشسته بودم توی تختم و پتو رو تا گردنم کشیده بودم بالا، دو طرفش رو هم از دو سر شونهام داده بودم پشت. فقط دست راستم بیرون بود که تلفن رو بگیره. شمارهاش رو گرفتم، روبروم پنجره بود. بیرون پنجره هوای تاریک، ابرهای توهمرفتهی عبوس. با اولین زنگ گوشی رو برداشت. نمیشه گفت یه دل سیر، اما حرف زدیم. یعنی فقط قربون هم نرفتیم و احوالپرسی نکردیم، حرف زدیم! بعد همینطور که صدای فرفری توی گوشم بود هوا روشن شد. داشت صبح میشد با اینکه آفتابی در کار نبود. منم داشتم صبح میشدم. یهو گفت دیدیش؟ گفتم نه!
تلفن رو که قطع کردم طی یه عملیات انتحاری پتو رو زدم کنار و دویدم سمت دستشویی. چند دقیقه بعدش نشسته بودم جلوی لپتاپ و داشتم ۶۰ دقیقه دیروز رو میدیدم. اما خبر روز دیگه غزه نبود، میدون تحریر بود. الان تازه میفهمم چرا همه این چند وقته میپرسیدن ازش خبر داری یا نه. با جلیقه ضدگلوله دیده بودنش! فکر کردم زندگیام یهو باز داره ملودرام میشه، رفتم رو برنامه بلور بنفش کلیک کردم و مستند شهرام شبپره رو دیدم. داشت یه ملودی میساخت واسه خودش و شهره! ترجیح دادم برگردم رو میدون تحریر. من قبلا دلم میخواست برم مصر، ابوالهول و نیل رو ببینم. با اهرام حال نمیکنم (چه غلطا!). اما الان دلم میخواد برم مصر، ابوالهول و نیل و تحریر رو ببینم. مخصوصا الان که باز یکی ادعای خدایی کرده توش. تازگیا همه خدا شدن چرا؟ خدا بودن کار سختیه دوستان، آخه چرا انقدر اوسکولین شماها؟
من آدم صلح طلبیم. اما بعضی وقتا که به بعضی آدمها فکر میکنم، میبینم همونقدر که صلحطلبم، به همون اندازه هم میتونم هار و خشن بشم.
یکی مدام داره فین میکنه و رشتهی افکارمو جر میده توی مترو... نمیذاره تمرکز کنم دیگه رو این پست. اگر یه بار برای همیشه یه فین اساسی می کرد، دیگه دوازدهتا ایستگاه رو مخ من نویز نمینداخت. باید پاشد، باید از پله برقیها بالا رفت، باید شالها رو محکمتر بست. این باد نمیاد مارو با خود ببره راحت شیم!