قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

هاش

دلم می خواهد بگویم این هفته٬ هفته بدی بود. پر از احساسات مشوش٬ مرگ٬ غم٬ افسردگی و کمی درد جسمانی. دلم می خواهد بگویم که روزهای بدی بود این چند روز. و من در همین چند روز سی ساله شدم. 

می گفت٬ با تبسم مادرانه٬ که این حالت ها مربوط به همان افسردگی خاص سی سالگی است٬ همه تجربه می کنند. اما مطمئن نیستم. چون زیاد برایم مهم نبود. جدی مهم نبود؟ 

صدای باران که روی کولر ضرب گرفته توی گوشم هست و چنان روی تخت خوابیده ام انگار قصد بیدار شدن ندارم. بیشتر ساعت های این هفته را بیرون خانه گذرانده ام. با دوستانی که مدت ها بود تنها ندیده بودمشان. با دوستانی که می شود نشست و بی دغدغه صحبت کرد. حتی روی مبل خوابید و صحبت کرد٬ بی رودربایستی. 

این هفته بعد مدت ها نامه ای دریافت کردم. یک نامه دست نویس. این عالی نیست؟ اینبار نمی دانم چه مرگم شده اما خیالبافی ها که زیاد می شود می ترسم. اینجور خوابیدن ها که انگار دیگر قرار نیست بیدار شوم هم می ترساندم. و به تعویق انداختن کارها هم... 

یه سوال: بهم گفت اون عاشقش نیست. اون عاشق عاشق شدنه٬ هرکس دیگه جای اون هم بود عاشقش می شد. 

چطوری اینو فهمیده؟ چطور اینقدر مطمئنه؟

نظرات 1 + ارسال نظر
نازی دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 04:11 ب.ظ

:X

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد